پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات من و مامان جون

روزهایی که گذشت

سلام به همه دوستای خوبم وهزاران بار ممنونم بابت تبریکات قشنگتون عمری باشه بتونیم جبران کنیم اگه احوالی از من و پرنیا پرسیده باشین که به لطف خدا بد نیستیم تولد دختر نازم که برگزار شد البته ساده بود چون همه اقوام دورن ولی خوب تبریک ها و کادوهاشون  بدست ما رسید که از همشون ممنونم روز قبل از تولد من و بابایی و پرنیا رفتیم و کیک روسفارش دادیم ، که یه کیک گیتار بود چون احتمال میدم هر طرحی که بگم اون طوری که دلمون بخواد در نمی یاد ، اون روز کمی وسایل گرفتیم و فرداش بابایی کمی زودتر اومد و با هم خونمون رو تزیین کردیم با بادکنک و مهمونهای عزیز مون که بعد از افطار اومدن (مگه میشد از فیلمهای زیبای ماه مبارک گذشت ) اومدن شب خوبی بود ...
24 شهريور 1390

دخترم داره 1ساله میشه

سلام نازنیم این پست رو در حالی مینویسم که فردا روز تولدت هستش نمیدونم چطور برات بنویسم واز کدوم یکی از کارات بگم فقط میتونم بگم که تو اومدی وهمه تنهایی من با وجودت تموم شد پارسال تو همچین روز دیگه دل تو دلم نبود هم استرس وهم خوشحالی هر دوش با هم قاطی بود اون شب تا صبح نخوابیدم یعنی فقط دو ساعت اصلا خواب به چشمام نمی یومد وقتی به هوش اومدم ترسیدم که چرا دورم خلوته همش میگفتم نکنه نباشی ولی وقتی دیدمت خیلی از دردهارو از یاد بردم اگر چه تا خود صبح بیدار بودی ونذاشتی چشم رو هم بزاریم (من ومادر جونت) تا جایی که تو بخش ی که مابودیم معروف شده بودیم اما از همه اینا بگذریم یه لبخند نازت به همه دنیا می ارزه تو این یکسال با هم مسافرت رفت...
5 شهريور 1390
1